آیت الله کاشانی در فرومد میامی

میامی نیوزـ از دور درختانی پیدا شد و قریه ­ای که بعداً فهمیدیم فریومد و از قُرایِ جوین و هفت فرسخی سبزوار است . ما را نزدیکِ قریه در باغی که در وسطِ آن عمارتی قرار داشت جای دادند .

کد خبر : 6499
تاریخ انتشار : سه شنبه 12 اردیبهشت 1402 - 11:39

به گزارش میامی نیوز-شهرستان میامی به دلیل مجاورت در مسیر تهران ومشهد شاهد حضور بزرگان زیادی بوده است

یکی از این بزرگان شهید ایت الله کاشانی(ره) است.

این متن توسط جناب آقای یاقوتیان تهیه وجمع آوری شده است.

به هر حال نظامیان از دیوارها پایین آمدند و معلوم شد می‌ خواهند آیت ­الله کاشانی را حرکت دهند . نویسنده هم همراه ایشان و مأمورین حرکت کردم .

در بین راه آقای کاشانی به من فرمودند : شما بر گردید ؛ زیرا دولت با شما کاری ندارد و فقط هدف دولت برگرداندن کاشانی است .

من عرض کردم : برگشت من برخلاف ارادت و بر خلاف رفاقت است و من هرگز بر نمی ‌گردم .

رسیدیم به خیابان ، دو ماشین نظامی ‌بود ، آقای کاشانی و مرا در ماشین جلو با خود سرهنگ سوار کردند و باقی در ماشین بزرگ در پشت سر ما سوار شدند . حرکت کردیم ، چون به دروازه شهر رسیدیم ، من دقّت کردم که ببینم آیا از دروازه ­ای که دیشب وارد شدیم ما را خارج می ‌کنند و یا از دروازه دیگر ؟ از بناها فهمیدم همان دروازه دیشب است و حدس زدم که ما را به تهران برمی ‌گردانند .

به آقای کاشانی عرض کردم : ما را به تهران برمی ‌گردانند .

فرمودند : از کجا می ‌گویی؟

گفتم  :  من از دروازه که خارج شدیم فهمیدم .

مقداری که از شهر دور شدیم سپیده صبح دمید و هوا روشن گردید .

نویسنده به سرهنگ گفتم : آقا جان ما که با نعلین نمی ‌توانیم فرار کنیم ، هر کجا به آب رسیدیم ما را پیاده کن نماز بخوانیم ، و پس از نماز سوار شویم .

قبول کرد . رسیدیم سر راه به جویِ آبی ، پیاده شدیم با آقایِ کاشانی نماز خواندیم و مجدداً سوار شدیم ، ولی سرهنگ و نظامیان نماز نخواندند .

من به سرهنگ گفتم : قشونِ ابن زیاد که راه بر امام حسین (ع) گرفتند از شما بهتر بودند .

گفت : برای چه ؟

گفتم : برای آنکه آنها نماز خواندند و نمازشان را به امام حسین (ع) اقتدا نمودند ، ولی شما که مدّعی حفظِ اسلام و مملکت اسلامی ‌هستید از دین بی ­خبرید و نماز هم که نمی‌ خوانید .

آقای سرهنگ بدش آمد .

آقای کاشانی گفتند : او را رها کن .

در این وقت دیدم ماشینها از جادّه منحرف شده و به طرفِ تپّه­ های کنارِ جادّه می ‌روند ، کمی ‌وحشت ما را گرفت ، این مأمورین ما را به کجا می‌ برند ، شاید می‌ خواهند ما را به قتل برسانند و در میان این تپّه­ ها مدفون سازند .

هر چه از سرهنگ پرسیدم : کجا می‌ روید ؟

جواب نمی‌ داد تا مدّتی همین طور ما را از این درّه به آن درّه می ‌بردند ، و ما تسلیمِ مقدّراتِ إلهی بودیم .

تا اینکه از دور درختانی پیدا شد و قریه ­ای که بعداً فهمیدیم فریومد و از قُرایِ جوین و هفت فرسخی سبزوار است . ما را نزدیکِ قریه در باغی که در وسطِ آن عمارتی قرار داشت جای دادند .     

 [ این عکس در تاریخ جمعه ۷ / ۵ / ۱۳۹۰ از نصرتیّه فرومد گرفته شده است .]

( حدوداً ۶۵ سال بعد از ماجرا )

چون واردِ اتاق شدیم ، دیدیم اطرافِ اتاق به در و دیوارها ، عکسهای آیت ­الله کاشانی چسبیده ، تعجّب کردم .

صاحبِ منزل جلو آمد در حال تعجّب و از من پرسید : این آقا آیت ­الله کاشانی هستند ؟

گفتم : آری خودشان هستند .

فوری دست آقا را بوسید و گفت : آقا شما کجا ؟ اینجا کجا ؟! عجب فیضی نصیبِ ما شده است .

و رفت برای ما کره و پنیر و تخم­مرغ و نان ­لواش و غیره با چایی حاضر کرد و خیلی اظهارِ خوشحالی نمود . ولی سرهنگ مراقب بود از بیرون که حادثه ­ای بر ضررِ او رُخ ندهد .

پس از ساعتی که صاحبخانه خود را معرّفی کرده بود به من گفت : اگر اجازه دهید ما صد نفر تفنگدار داریم و می ‌توانیم این نظامیان را غافلگیر کنیم و آقا را برسانیم به مشهد !

من جواب دادم : من نظری ندارم و فکرم جمع نیست ، از آقا جویا شوم و به شما جواب دهم .

سپس از آقا پرسیدم : صاحبِ منزل را می‌ شناسید و آیا موردِ اطمینان است ؟

فرمود : بلی می ‌شناسم .

گفتم : چُنین پیشنهادی کرده است . آیا راست می ‌گوید و از عهده بر می‌ آید ؟

فرمود : بلی .

گفتم : بنا بر این چه جوابی به او بدهم ؟

فرمودند : صبر کن ، به او بگو ساعتی باید فکر کنند تا جواب دهند .

باز دو ساعت دیگر آمد و جواب خواست .

گفتم : فرمودند : « صلاح نیست ، ما به حالتِ مظلومیّت باشیم بهتر است . »

نویسنده از توقّف در فریومد فهمیدم که مأمورین ترسیده­ اند که ما را روز از راه شاهرود ببرند ، خواستند شبانه ما را حرکت دهند و از راه فیروزکوه وارد تهران کنند ، به هر حال چون روز به آخر رسید ما را حرکت دادند و صاحب منزل نیز با ماشین خود با مقداری زاد و توشه برای بین راه ، به دنبالِ ما حرکت کرد .

ما را آوردند بیرونِ تهران در میان کاروانسرایی مخروبه نگاه داشتند تا صبح شد ما را حرکت دادند و به قزوین بردند و در بهجت­آباد که یک ده کوچکِ خالی از سکنه بود در میان خانه­ ای جای دادند و اطراف آن را مأمور گذاشتند تا دو ماه ما را آنجا نگه داشتند . در اثرِ پشه مالاریا در آنجا بیمار شدم و کم کم به واسطه نبودن دارو و پرستار ، بیماری من سخت شد به طوری که به حالت بیهوشی افتادم . و مرحوم کاشانی داروهای گیاهی می ‌جوشانید و به حلق من می‌ ریخت ، تقریباً تا سه ماه آنجا بودیم و روزهایی که حالی داشتم با ایشان بحثِ علمی ‌و در مسایل فقهی گفتگو می ‌کردیم ، ولی چون بیماری ­ام شدّت گرفت کار بر آقای کاشـانی سخت شد .

ناچـار نامه ­ای به قـوام [ قوام­ السلطنه نخست­وزیر ] نوشتم که ؛ شما با آقای کاشانی طرفید و من که مریضم تکلیفم چیست ؟

چون نامه را فرستادم مأمور آمد و قرار شد مرا برای معالجه به تهران ببرند ، در تهران تحتِ معالجه قرار گرفتم و حالم بهتر شد ، مجدّداً مرا به همان بهجت ­آباد بازگرداندند . حال سه ماه است که همسر و اطفالم در قم بدون سرپرست می ‌باشند ، نه مواجبی از دولت دارم و نه پولی از جای دیگر که برای ایشان بفرستم و در این سه ماه به خانواده­ ام بسیار سخت گذشته بود و حتّی … که خود را پرچمدارِ هدایت و پاکی و عدالت می ‌دانستند با اینکه مطّلع بودند چه بر سرم آمده ، احوالی از من یا از خانواده­ ام نپرسیدند ، تا اینکه دولت ، آیت ­الله کاشانی را تحت نظر به شهر قزوین تبعید کرد و مرا آزاد نمود .

طولی نکشید که آیت ­الله کاشانی را به بهانه اینکه در دانشگاه به شاه سوء قصد شده به صورت وحشیانه ­ای دستگیر کردند ، یعنی عدّه ­ای ساواکی و دزدان درباری به خانه­ اش هجوم کرده و او را با توهین و آزار گرفتند و به لبنان تبعید کرده و در آنجا تحت نظر قرار دادند .

جاذبه ها
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.